عاشقانه ای برای وطنم ...
این داستان ادامه دارد ...
من با درختی معنا می شوم به نام ایران
ریشه اش اسلام
تنه اش جمهوری
برگ هایش همه استقلال
میوه اش عزت
ایران من
من ایرانیم
من با تو معنا می شوم , ای تمام هویت من
چو من بی نام تو عریان می شوم , تو بی عزت
ای ایران اسلامی من
اسلام تو را جمهوری نمود
و عزت را
ما وام دار جمهوریم
من تو را پاس خواهم داشت
من به نام جمهوری رای خواهم داد
من پای این حماسه را انگشت خواهم زد
ما حماسه ای خواهیم آفرید
از جنس سربلندی
دشمن ما را به تیغ تیز تحریم زخم می زند
و ما برنده تر می شویم
تبرتان را غلاف کنید
ریشه ی ما محکم تر از آنست که درخت هویتمان رو سوی شما تعظیم کند
حتی
اگر به جوهر تحریمم کنید
من با خون
پای سند آزادی کشورم را انگشت خواهم زد
/ مریم س.م /
ت.ن: رای من
مقاومت
سازش ممنوع
من نان شب را به بهای حراج عزت نمی طلبم
یادمان نرود
دشمن به یک قدم آرام نمی گیرد
یک قدم عقب بروی
کافیست
تا تو را در قعر عقب ماندگی ها فرو برند
ت.ن: آنان که می گویند ما راضی نیستیم
چرخ سانتریفیوژ بچرخد
اما
چرخ زندگی مردم نچرخد
بدانند
دشمن به چرخ سانتریفیوژ اکتفا نمی کند
تا چرخ این نظام می چرخد
دشمنی باقیست
این حرف ها برای امروز و دیروز نیست
قدمت 34 ساله دارد
ما را چه فرض کرده اید حضرات
چرخ زندگی ما بی عزت نمی چرخد
نه با کم و بیش بودن نان
ت .ن :اللهم عجل لولیک الفرج
ت.ن: آقای من
تو را ندیده دلتنگ می شوم
مولای من
پس کی میایی ...
چه سکوتی دنیا را فرا می گرفت اگر هرکس به اندازه عملکردش صحبت می کرد....[چشمک]
به به میبینم کـــــــه زدید تو خط سیاست و ...[خرخون][مغرور] حتما شرکت میکنیم پر غرور تر از همیشه[لبخند][گل]
ای دوست به آسمان ها بگو مردانه بازی کند با این دل ِسنگی ما کمی باران.. شاید جانی دوباره بگیریم.. بروزم[گل][گل]
سلام ... منم یه پست مهم سیاسی گذاشتم ، خوشحال میشم که برید بخونید و نظر بدید ...
کودکی که آماده تولد بود، نزد خدا رفت و از او پرسید: «می گویند فردا شما مرا به زمین میفرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟» خداوند پاسخ داد: « از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفتهام. او از تو نگهداری خواهد کرد.» اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه :«اما اینجا در بهشت، من هیچ کار جز خندین و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.» خداوند لبخند زد «فرشته تو برایت آواز می خواند، و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.» کودک ادامه داد: «من چطور می توانم بفهمم مردم چه می گویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟» خداوند او را نوازش کرد و گفت: «فرشته تو، زیباترین و شیرین ترین واژههایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.» کودک با ناراحتی گفت: «وقتی می خواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟» اما خدا برای این سئوال هم پاسخی داشت: «فرشتهات، دستهایت را در
میلیون ها ایرانی به جمهوری اسلامی آری گفتند [گل]
ایران همیشه سر فراز است حتی در حمله ی طوفان چون مردمی دارد به استحکام اسلام
eee...ناقص اومده[سوال] فداری سرم دوباره میزارم[خوشمزه] هرکی دوس داشت نظرش رو هم بگه[نیشخند] کودکی که آماده تولد بود، نزد خدا رفت و از او پرسید: «می گویند فردا شما مرا به زمین میفرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟» خداوند پاسخ داد: « از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفتهام. او از تو نگهداری خواهد کرد.» اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه :«اما اینجا در بهشت، من هیچ کار جز خندین و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.» خداوند لبخند زد «فرشته تو برایت آواز می خواند، و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.» کودک ادامه داد: «من چطور می توانم بفهمم مردم چه می گویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟» خداوند او را نوازش کرد و گفت: «فرشته تو، زیباترین و شیرین ترین واژههایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.» کودک با ناراحتی گفت: «وقتی می خواهم با شما
هیچ اکشالی ندارهههههههه . . . . .کم نیووردن ما ادامه دارهههه[هورا]
کودک با ناراحتی گفت: «وقتی می خواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟» اما خدا برای این سئوال هم پاسخی داشت: «فرشتهات، دستهایت را درکنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد میدهد که چگونه دعاکنی.» کودک سرش رابرگرداند وپرسید: «شنیدهام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی میکنند. چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟ » - «فرشتهات از تو محافظت خواهد کرد، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.» کودک با نگرانی ادامه داد: «اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمیتوانم شما راببینم، ناراحت خواهم بود.» خدواند لبخند زد و گفت: «فرشتهات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت، گر چه من همیشه درکنار تو خواهم بود.» در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده میشد. کودک میدانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند. او به آرامی یک سئوال دیگر از خداوند پرسید: «خدایا ! اگر من باید همین حالا بروم لطفاً نام فرشتهام را به من بگویید.» خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد: «نام فرشتهات اهمیتی ندارد. به راحتی او را مادر صدا کن .